Saturday, October 21, 2006

حکایت٤٦



+بیا ای ناز دلم ببین که چگونه شراره های عاشقی زدلم زبانه میکشد ، با تو تبلوری از شادی ها هستم و بی تو تنگ شیشه ای خالی و شکستنی ام با تو بودن حتی یک لحظه تولدی دوباره هست ،روزها و شبهای زیبایی من تویی آسمان تیره و تارم را توروشنی بخشیدی ،،عشق زندگیم و لذت زندگیم همدم و مونسم تویی..
مونسم دیوانه وار دوستت دارم .

+ اینترنت پر سرعت هم ممنوع شد، و محدودیت براش گذاشتند جالبه نه ؟ در دنیایی که به سرعت نور شاید هم بیشتر در حال پیشرفت هست داریم جلوی استفاده از فناوریها رو هم میگیریم به هر طریق ممکن امروز اینترنت فردا یه چیزه دیگه و همینطور الی آخر.. کم کم داریم همانند کشور همسایه میشیم ... واقعا بابا گلی به جمالتون....

Wednesday, October 18, 2006

حکایت٤٥




+امشب از نگاهت میخوام به حس بودن برسم
میخوام از سکوت شب به اوج خوندن برسم
میخوام از شعر چشات دوباره فالی بگیرم
میخوام از کلام تو دوبـــاره حالی بگیرم
میخوام از سرخی لبهات غم رو آتیش بزنم
ریشـــه غربتمُ بـــا دستـــهای تــو بکَنم
میخوام عکس عشق تو آیینه قلبت ببینم
میخوام از شوق نگاهت سر راهت بشینم
رودی از زلال قلبت به کویرتشنه دل بکشم
خط ابروتُ رو روی هرچی مشکله بکشم
میخوام امشب دل ُ تو آسمون تو پر بدم
نغمه عشقم رو با حنجره تو سر بدم
میخوام امشب تو چشات طلوع کنم
میخوام امشب با چشات شروع کنم .....
میخوام در دریای چشات غرق بشم عاشقانه دوستت دارم مونسم

Tuesday, October 17, 2006

حکایت ٤٤




+ شبها با یاد توچشمانم را برهم گذاشته و در آغوشت غرق میگردم وصبحگاهان با یاد تو چشمانم را گشوده و روزم را با تو آغاز میکنم ،عزیزتر از جونم با تمام وجود احساست میکنم و عاشقانه بانگ بر میارم که تا ابد دوستت دارم ،عاشقانه میپرستمت ،قلبم عاشقانه برایت می تپد و نام زیبای توست که بر لبانم جاری میشود..

+ برای چشم خاموشت بمیرم
کنـار چشمهء نوشَت بمیرم
نمیخواهم درآغوشت بگیرم
که میخواهم درآغوشت بمیرم

+ چند روز پیش با یکی ازهمکاران در حال صحبت کردن بودیم که نمیدونم چطوری شد بحث راجب روزه پیش اومد،همکارم گفت که روزه گرفتن سخت شده نسبت به گذشته و من هم به حرفهاش که گوش میدادم گفتم خوب نسبت به گذشته گرانی شده و از اینجور مسایل ، که گفت نه منظور من چیز دیگری هست که من منتظر ماندم تا ادامه بده که از چه لحاظ داره میگه که سخت شده ، کمی مکث کرد و گفت که وقتی که سوار تاکسی میشه و کنارش خانمی مینشیند و بازوانشون بهم میخورد روزه باطل میشه واز اینگونه مسایل مشابه ، مدتی همینجور نگاش میکردم و بهش گفتم خوب بهتر تو از خونه بیرون نیایی تا روزه ات با طل نشود و تاکسی هم سوار نشو و پیاده به هرجا که میخواهی برو و اگر هم میترسی روزه ات باطل بشه ازاین چشم بندهائی که برای اسبها میزنند استفاده کن که روزه ات باطل نشود، واقعا جای بسیار تاسف هست که اینگونه افراد متحجر هنوز در قرنهای گذشته گیرکردند .

Sunday, October 01, 2006

حكايت ٤٣



+ در اين ديار دور افتاده كه هيچ چيزي رنگ و بوي زندگي نمي دهد بر لبهء كناري پنجره مي نشينم و زانوانم را در آغوش گرفته و به تو مي انديشم به توئي كه همه زندگيم و همه وجود و روحم را تشكيل ميدهي به توئي كه مونس زندگيم هستي ، به توئي كه پاييز زندگيم را همانند بهار كردي .. مونس زندگيم عاشقانه دوستت دارم ،،،

+زمان مثل برق و باد ميگذرد ، انگاري همين ديروز بود كه براي مراسم خاكسپاري بابا بزرگ اومده بوديم ،يكسال چه زود گذشت ، همه جاي خونه خاطراتش موج ميزنه اما مثل گذشته حال و هواي خونه گرم نيست.