Sunday, October 01, 2006

حكايت ٤٣



+ در اين ديار دور افتاده كه هيچ چيزي رنگ و بوي زندگي نمي دهد بر لبهء كناري پنجره مي نشينم و زانوانم را در آغوش گرفته و به تو مي انديشم به توئي كه همه زندگيم و همه وجود و روحم را تشكيل ميدهي به توئي كه مونس زندگيم هستي ، به توئي كه پاييز زندگيم را همانند بهار كردي .. مونس زندگيم عاشقانه دوستت دارم ،،،

+زمان مثل برق و باد ميگذرد ، انگاري همين ديروز بود كه براي مراسم خاكسپاري بابا بزرگ اومده بوديم ،يكسال چه زود گذشت ، همه جاي خونه خاطراتش موج ميزنه اما مثل گذشته حال و هواي خونه گرم نيست.