Tuesday, September 11, 2007

حكايت ٦٠




+بر لبهء دنيا قدم زنان مي روم در غروبي قرمز رنگ تورا در بالاي آسمان نقاشي ميكنم و نجوا كنان در گوشت تمام غزلهاي دنيا را مي خوانم ، با تو من پرسعا دتم من ، با تو من شاه ماهي درياها هستم هر قدمي كه برمي نهم و هر نفسي كه ميكشم بخاطر توست اين عشق كه در درونم جريان دارد را هيچكس نميتواند بگيرد ..و مهربونم عاشقانه دوستت دارم ....

+ بي تو در اين فاصله ها خواهم مرد
مثل يك بيت ته قافيه ها خواهم مرد
تو كه رفتي همه ثانيه ها سايه شدند
سايه در سايه آن ثانيه ها خواهم مرد

Thursday, September 06, 2007

حكايت ٥٩





+شب آغاز هجرت تو، شب در خود شكستنم بود، شب بي رحم رفتن تو شب از پاي نشستنم بود، بي تو شبهاي دلتنگي و آوارگي هايم بود شب رفتن شب مردن من بود براي جشن دلتنگي گل گريه ها سبد سبد بود ، همه دنيا برايم زنداني سياه و سرد گشته همه درهاي خوشبختي به رويم بسته گشته، بي تو من در تباهي ها و تاريكها مدفون گشته ام و همچون پرنده اي در قفس منتظر به سر آمدن آخرين نفسهايم هستم ، با همه وجودم دوستت دارم مونسم .....