Tuesday, October 17, 2006

حکایت ٤٤




+ شبها با یاد توچشمانم را برهم گذاشته و در آغوشت غرق میگردم وصبحگاهان با یاد تو چشمانم را گشوده و روزم را با تو آغاز میکنم ،عزیزتر از جونم با تمام وجود احساست میکنم و عاشقانه بانگ بر میارم که تا ابد دوستت دارم ،عاشقانه میپرستمت ،قلبم عاشقانه برایت می تپد و نام زیبای توست که بر لبانم جاری میشود..

+ برای چشم خاموشت بمیرم
کنـار چشمهء نوشَت بمیرم
نمیخواهم درآغوشت بگیرم
که میخواهم درآغوشت بمیرم

+ چند روز پیش با یکی ازهمکاران در حال صحبت کردن بودیم که نمیدونم چطوری شد بحث راجب روزه پیش اومد،همکارم گفت که روزه گرفتن سخت شده نسبت به گذشته و من هم به حرفهاش که گوش میدادم گفتم خوب نسبت به گذشته گرانی شده و از اینجور مسایل ، که گفت نه منظور من چیز دیگری هست که من منتظر ماندم تا ادامه بده که از چه لحاظ داره میگه که سخت شده ، کمی مکث کرد و گفت که وقتی که سوار تاکسی میشه و کنارش خانمی مینشیند و بازوانشون بهم میخورد روزه باطل میشه واز اینگونه مسایل مشابه ، مدتی همینجور نگاش میکردم و بهش گفتم خوب بهتر تو از خونه بیرون نیایی تا روزه ات با طل نشود و تاکسی هم سوار نشو و پیاده به هرجا که میخواهی برو و اگر هم میترسی روزه ات باطل بشه ازاین چشم بندهائی که برای اسبها میزنند استفاده کن که روزه ات باطل نشود، واقعا جای بسیار تاسف هست که اینگونه افراد متحجر هنوز در قرنهای گذشته گیرکردند .