Sunday, August 27, 2006

حکایت ٤٢




+در اعماق قلبم آتشی فروزان است ،در اعماق قلبم اشتیاقی برای عشق جاودانه جان گرفته است، چون تو قلب و روح من هستی و هرجا که بروم شعلهء عشق تو را زنده نگه خواهم داشت ، تو جان و دل من هستی و من تا ابد در آغوشت خواهم گرفت ،تو روح و روان من هستی و همه ایمانم هستی بگذار تا شمعها بسوزند و وجودت در من ذوب گردد.
مونسم دوست دارم ،،

Tuesday, August 22, 2006

حکایت ٤١




+با اولین سلام به این دنیای تهی و پوچ من معنا بخشیدی و دیگر عشقی بجز تو در قلبم جای نخواهد گرفت،تو به زندگی ام پای نهادی و به آن لذت بخشیدی ،تو قلبم را سرشار میکنی ،سرشاراز لذتهایی که بس بی نظیرند سرشاراز نوای فرشتگان و تخیلاتی بکرو دست نیافتنی ،تو جام روانم را از فراوانی عشق لبریز می سازی و هر کجا که پای می گذارم دیگر تنها نیستم با همراهی چون تو چگونه می توان تنها بود، تا آن هنگام که تمامی ستارگان بسوزند و بی فروغ بشوند نیازمند تو و عاشقت هستم.....

+سکوت و نـگاه را باهم یکی میکنم
فـریـــادی می شود بــی صدا
می شنوی فریادی بی صدا را
فریادی که با تمام سکوتش
فقظ یک چیز می گوید:
دوست دارم ،،،

Sunday, August 20, 2006

حکایت ٤٠



+زیبائی دنیا را تنها آن لحظه که به چشمانت نگریستم دریافتم ، و از آن پس هیچ لحظه ای از عمرم بدون اندیشهء تو سپری نشد،اگرعمرم تنها یک شب باشد ،آرزو دارم همان یک شب را با تو بگذرانم چرا که محبوبم این دنیا تنها هنگامی زیباست که در کنارتوباشم عشق من تمنای زندگی با تو را دردل دارم،و دوست دارم هرشب و روز در عشق تو ذوب گردم مونسم با قلبم تورا عاشقانه صدا میزنم.
عشق من دوستت دارم ،،،،،