Saturday, June 30, 2007

حكايت ٥٥


+بي تو من بهاري غريبم كه در برف و سرما متوقف مانده بي تو جويباري سردم كه هرگز به دريا نمي رسم ، بي تو يك نسيمم كه قدرت وزيدن ندارم ، بوسه اي هستم فراموش شده و يك شعر پر از غلط ، بي تو پرنده اي بي بالم ، بي تو كوهي هستم كه در حال از بين رفتنم.....

+ اگر يک روز فهميدی که دل هزار نفر برات تنگ شده٬ بدون اوليش منم
اگر يک روز فهميدی که دل صد نفر برات تنگ شده٬ بدون اوليش منم
اگر يک روز فهميدی دل ده نفر برات تنگ شده٬ بدون اوليش منم
اگر يک روز فهميدی که يک نفر دلش برات تنگ شده٬ بدون اون منم
ا گر يک روز فهميدی که کسی دلش برات تنگ نشده ، بدون من مردم