Tuesday, January 30, 2007

حکایت ٥٠



+بی تو نمی خواهم دیگه دنیاها به کامم باشه حتی گر لحظه های خوب و خوش در انتظارم باشد ،بی تو نمی خواهم هیچگاه توی آسمونها باشم در این هنگام قعر زمین مکان من هست تنهای تنها ،بی تو نمی خواهم دیگه دوباره پیدا بشم نمی خوام مجنون و شیدا گردم ، بی تو نمی خواهم دیگه جون در بدن بمونه بی تو میخواهم بمیرم بی عذر و بهونه مونسم .

+یکسال دیگر از تولد دوباره من گذشت تولدی که تبلوری از نورعشق، امید و زندگانی را به من بخشید ، روز و شبهای پر از عشق و به یاد ماندنی برگی دگررا بر دفتر خاطرات زندگیم، خاطراتی بس گران بها و با ارزش افزوده شد . هیچکدام میسر نمیگردید اگر تو نبودی، تویی که با ارزشترین و با اهمیت ترین شخص زندگیم هستی مونس من دوستت دارم .

+هفته ای گذشته به همراه مامان مسافرت رفتیم زمانی که خواستیم پیاده بشیم با دمای١٥درجه زیر صفر مواجه شدیم که همونجا گفتم که میخوام برگردم ، ولی کار از کار گذشته بود و کاری نمیشد کرد ، روزهای خوبی بود با اینکه هوا سرد بود اما خوش گذشت بازی فوتبال هر شب با پسر خاله و دایی که در این مدت دایی همیشه بازنده بود و... در روز آخر با یکی از آشنایان به بحث و گفتگو پرداختیم که واقعا از اون خشک مذهب هایی بود که حتی برای خوردن آب باید به رساله نگاه میکرد و پر از افکاری بود که هرچی میگفتی باز حرف خودش رو میزد مثل اینکه دختران نباید درس بخونن زیاد هر چه هم بخونن باید ظرف و لباس بشورند و هزاران حرف دیگه تا جایی که ادعا میکرد که امامان هم دارای معجزه هستند و ... مونسم بسیار تشکر میکنم در این مدتی که اونجا بودم لحظه ای تنهام نگذاشتی و در همه لحظات تحت هر شرایطی مثل همیشه در کنارم بودی ..

Sunday, January 07, 2007

حکایت٤٩



+هیچ نبودم،هیچ نداشتم پیش از اینکه عاشقت باشم ،پیش از اینکه دوستت بدارم بی تو بی اهمیت و بی نام در خیابانهای مشکوک و مردد به استنشاق هوای انتظار، به اتلاف خویش لحظه ها را قربانی میکردم ،بی تو در اتاقی پر از خاکستردر مجلسی که ماه به گودالش فرو می افتاد و در انبارهایی تاریک می زیسته ام همه چیز گنگ و خاموش دستگیر و متروک و پوسیده و فاسد می نمود تا اینکه تو آمدی با حضورت و زیبایی ات خزان زندگیم را بهار کردی و روح و زندگی بر من بخشیدی...

+تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعها رو فوت کن که صد سال زنده باشی ..

حکایت ٤٨



+تو آفتاب روشنم هستی گرمای زندگی و مهتاب روشن شبهای امید م هستی تو تار پود درونم را به وجود آوردی تو باورمی و جونمی ، با تو پُرهستم از شعر و ستاره ، بی تو لحظه ها هیچ حرمتی ندارد تو گل زیبای عشق را در اعماق قلبم کاشتی ، دلم در همه احوال برایت تنگ میشود چه درکنار باشی و چه نباشی ،مونس زندگیم دوستت دارم.......

+دومین و بهترین شب یلدا عمرم را در کنار مهمترین ، زیباترین و مهربان ترین شخص زندگیم به خوبی و خوشی سپری کردم شبی زیبا و خاطره انگیز در زندگی شبی که همه چی رنگ و بوی خاصی را داشت پر از زیبایی های منحصر به فرد که یک برگی دیگر به دفتر خاطراتم افزوده گردید .