Tuesday, January 31, 2006

حکایت بیستم




+چرا شب تمام نمیشه؟ چرا دقایق و ثانیه ها از حرکت ایستادند ؟ به هر سو که نگاه میکنم انگاری همه اتاق مثل زندان شده برایم همه غمهای دنیا در من امشب لانه کرده هوای اتاقم سنگین شده نفسم به سختی بالا میاید همانند ماهی که اب را ازش گرفته باشند یا همانند پرنده ای که پر پرواز را ازش گرفته باشند و یا همانند درختی شدم که در کویر برای رسیدن به آب گوارا ریشه اش را فرسنگها به اعماق زمین میفرستد ،اشک در چشمهایم حلقه زده و قطرات اشک بر گونه هایم سرازیر گشته اه ای خدا امشب رو هر چه زودتر به سر برسان ،،، عشق من بی تو میمیرم بی تو در من حتی قدرت حرکت هم سلب میشود ،عشق من بی تو من هیچ هستم حتی نفس کشیدن هم برایم حرام هست و.. عشق من عاشقانه دوستت دارم و میپرستمت مهربونم.

Monday, January 30, 2006

حکایت نوزدهم




+انگاری همین دیروز بود که وقتی در یک شب سرد زمستانی و برفی احساسی را که درونم بود را به او بگویم، احساسی که لحظه به لحظه بر شدتش افزوده میشد زمانی که توانستم احساسم را برایش پس از کلی لکنت بیان کنم گوئی که داشتم متولد میشدم تولدی که بسیار شیرین تر و زیبا تر از تولدی بود که به جهان هستی چشم گشودم ،و تا وقتیکه نفس در بدنم هست هیچ وقت فراموش نمیکنم آن لحظه بسیار شیرین زندگیم را لحظه ای که زندگیم مسیر دگرگونی را شروع نمود، چند روز پیش در کنار یار و مونس زیبایم این تولد را جشن گرفتیم جشنی که یاد آور همان شب زمستانی زیبا بود و در همان شب هم و در همان موقع که احساسم را بیان کرده بودم بارش زیبای برف همه جا را سفید پوش میکرد و حال و هوای خاصی را برآن لحظه می بخشید حال و هوائی که هیچ کس را قادر به درکش نمیباشد به جزء او ،اوئی که همه زندگی از اوست و اگر من که الان اینجا هستم و پر از امید،و اعتماد بنفس بالائی راکه توانستم کسب کنم و زندگیم رنگ و بوی زیبائی گرفت همه از لطف و کرامت و بزرگواری او بوده و هست ،آری مونس و همدم من همه زندگی و همه هستی من، تو هستی بی تو زندگی برایم بی ارزش و نفس کشیدن هم برایم بی معنی هست ،عشق من عاشقانه دوستت دارم و با همه وجودم میپرستمت.

+در خبر ها آمده بود که سازمان هواپیمائی کشور درخواست پرواز مستقیم از تهران به نیویورک و لس آنجلس را از آمریکا کرده است ،جالب هست این درخواست، اگر هم امریکا نسبت به این درخواست جواب مثبت بدهد با کدام هواپیما این مسافت طی خواهد شد ؟

+دیروز بحثی با یکی از آشنایان همکارم پیش آمد این شخص آدمی هست که به خانمها هیچ وجه حق و حقوقی قائل نیست و زن را موجودی ناقص العقل میدانست و زن را موجودی که فقط در آشپزخانه و دائما هم در حال رخت شستن و سایر مسائل .. میدانست، کم نیستند از این قبیل افرادی که چنین طرز تفکر پوسیده و نا سنجیده ای دارند و باید به این افراد گفت که وقتی این حرف را میزنند آیا مادر خودشان زن محسوب نمیکنند؟ بهتر هست اینگونه افراد کم خرد ومتحجر به اطرافشان بطور دقیق نگاهی بیاندازند تا قدرت و کامل بودن زنان را در تاریخ و هم در زمان معاصر ببینند .

Friday, January 27, 2006

حکایت هجدهم





+الان دو هفته میشود که از ان روز میگذرد، از ان روزی که یک برگ به دفتر خاطرات زندگیم اضافه گشته ،درست لحظه به لحظه آنروز یادم مانده همانند دیگر وقایعی که رخ داده هست ،ازطلوع آفتاب تابان شروع کردم به تمیز کردن و تدارک مهمانی چون در آنروز مهمانی بسیار گرانقدر و بسیار مهم داشتم مهمانی که همه زندگیم ازآن او هست و بدون او نفس کشیدن برایم معنی ندارد ، برای اینکه بتوان لحظه ای به یاد ماندنی و رومانتیک بوجود بیارم تا انجا که میشد سعی و تلاشم را بکار بردم ، همه جا را با شمع و گل تزئین کردم شمعهائی که وقتی هر کدام را روشن میکردم برایشان از مهمترین شخص زندگیم می گفتم ، یک احساس خیلی خوبی داشتم احساسی که از فرط خوشحالی سر از پا نمیشناختم همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت ، خیلی سریع دست بکار شدم تا تدراک شام رو فراهم کنم پس از کلی فکر کردن شروع به تهیه غذا کردم و بالا خره همه چیز را تهیه کردم و اماده نشستم ومنتظر ساعت موعود شدم هر چی به ساعت نگاه میکردم گویی که زمان ایستاده و هیچ حرکتی نمیکند تا اینکه لحظه ای که انتظارش را میکشیدم سر رسید و مهمان عزیزم با حضورش همه فضا را پر از گرما و پر از نشاط کرد لحظه ای خاطره انگیز و به یاد ما ندنی ، تو عزیز ترین و با ارزش ترین شخص زندگیم هستی ،عشق من تشکر میکنم از اینکه دعوتم را قبول کردی ،عشق من عاشقانه دوستت دارم .

+۲۷ ژانویه ١٩٠٠م اولین قرص شیمیائی و داروئی مسکن توسط یک دارو ساز با تجربه المانی به نام فلیکس هوفمان اختراع شد .این مسکن ،همان است که امروزه به نام آسپرین نامیده میشود که این قرص برای تسکین دردهای کوچک و عوارض ساده درست شده بود اما امروزه مصارف گوناگونی پیدا کرده و درموارد دیگر نیز از آن استفاده میشود.

Tuesday, January 17, 2006

حکایت هفدهم



+ صبح وقتی که میخواستم بیرون بروم قاصدکی را دیدم که بر روی شانه ام نشسته ابتدا تعجب کردم که در زمستان و قاصدک ، سپس با کمی تامل قاصدک را از دوشم برداشتم و یاد زمان کودکی افتادم که شنیده بودم هر پیغامی را به قاصدک بدهی به مقصد میرساند ، در همین لحظه پیغامی را به قاصدک سپردم و قاصدک سبکبال را به سوی عشق زیبایم راهیش کردم و و همانطور که اوج میگرفت من هم دوباره پیغامم را برایش بازگو میکردم و میگفتم ای قاصدک خوش خبر برسان این حال من عاشق را و از احوال درونم برای عشقم بازگو کن واز شعله های عشق که در قلبم زبانه میکشد و اینکه عاشقانه و با همه وجودم میپرستمش وهیچ فکری جزء او در فکرم نیست ،ای قاصد عشق هر چه زودتر نامه عشقم را به عشق مهربونم برسان ، عشق من همیشه و تحت هر شرایطی با تو هستم و تا آخر عمرم در کنارت همانند کوه استواری خواهم ماند، عشق من عاشقانه و با همه وجودم دوستت دارم.

+هفته پیش اولین برف زمستانی همه شهر را سفید پوش کرد و توانست برای مدتی همه پلیدی ها و دو رنگیها را مخفی کند و همه جا یکدست و یکرنگ بشود و زیبائی خاصی را به چهره این شهر هزار چهره و پر از دود ببخشد ، همیشه وقتی که برف میاید دوست دارم که در زیر برف بدون چتر قدم زده چون یک حس بخصوص در من شکل میگیره و برایم لذت بخش هست ، امید که همچنان بارش برف ادامه داشته باشد.

+همیشه این سئوال را از خودم میپرسم که اگر کشورمان این همه ذخایر معدنی در خود نداشت چه به روزمان میامد ؟ آیا کشورمان همانند کشورهای دیگری که از این ذخایر محروم هستند پیشرفت میکرد ؟ یا نه،وضع از اینکه هست بدترمی شد ؟ ممکنست که عده ای بگویند مگر چه کم و کسری در کشورمان هست، باید به این افراد گفت که فقط یک نیم نگاهی به کشورهای همسایه بیاندازند، کشورهائی که تا چندین سال قبل وقتی به ان کشور ها سفر میکردیم به خاطر هزارتومنی کشورمان سر و دست میشکستند ،اما اکنون همان کشورها گوی سبقت را از ما گرفتند و اصلا هم ارزشی برایمان قایل نیستند، فقط و فقط حرف میزنیم و ادعا داریم و هیچ کاری هم برای کشورمان انجام نشده و روز بروز بدتر میشود و همچنان نظارگر این غرق شدن وسیر قهقرائی و رو به پیشرفت البته پیشرفت به عقب هستیم.

+ولنتاین (روز عشاق)، در این روز جوانان به همسر یا نامزد خود هدیه میدهند،در زمان امپراتوری کلودیس دوم (دویست هفتاد میلادی) چون او می پنداشت جوانان متاهل خوب نمیجنگند ازدواج را ممنوع کرد اما ولنتاین که یک اسقف بود و پریشان خاطری جوانان را میدید پنهانی برای آنها مراسم ازدواج بر پا میکرد .وی سرانجام دستگیر شد و اعدام گردید.