Friday, July 28, 2006

حکایت ٣٩




+ مونسم عشق با تو برایم معنا پیدا میکند و بی تو نه عشق معنا دارد و نه اینکه بودن من ارزشی دارد،در گوش ات زمزمه میکنم واژهایی بسیار قدیمی و زیبا که فقط و فقط تو بشنوی چون تمام این واژه های زیبا و پر معنا برای تو میباشد، همیشه روشنایی ات خواهم بود و بسیار تابان در چشمانت عزیزم ، زمانی که لبخند بر لبانت نقش می بندد دنیا من زیبا میگردد و معنا می یابد.....

+ تو بدری وخورشید تورا بنده شده ست
تـا بندهء تو شده ست تـــابنده شده ست
زان روی کـــه از شعـــاع نـور رخ تـو
خورشید منیر و ماه تــابنده شده ست.....

Monday, July 24, 2006

حکایت ٣٨




+ زیر باران ایستاده و رو به آسمان میکنم تا قطرات باران بر گونه هایم نشسته و اشکهایم را بپوشاند که از عشق سرازیر می شوند ،حتما خواهی گفت که مگر عاشق هم میگرید،آری عاشق هم میگرید زمانی که ازعشق خود درور باشد حتی برای لحظه ای کوتاه اشک امانش نمیدهد ،هر مروارید اشکی که از چشمها جاری میشود با خود پیغامی را که از قلب و احساس سر چشمه گرفته برای معشوق به همراه دارد وهمه زندگی من در تو خلاصه میگردد و بی تو هیچ ارزشی برایم نداردعشق من......
مونسم دوستت دارم....