Saturday, August 08, 2009

حکایت ٧٦



+ در شبهای تار برای این دل تنها و غمگین توتنها نور روشن من هستی، در تمام مدت فقط تو را فریاد میزنم چقدر سخت هست ثانیه های بدون تو ، زمانی که در کنارم نیستی قلبم از جای کنده میشود خونه از گریه پر هست از وقتی که رفتی چشمانم همچون باران میبارد هردم برای برگشتن تو رو به آسمانها میکنم دلم تنگ هست و از دلتنگی دیوانه گشتم نمی دونی چه بر من و قلب بیقرارم میگذرد، با تو من جان میگیرم ... مونسم دیوانه وار دوست دارم