Friday, October 05, 2007

حكايت ٦١




+ وقتي نيستي هر چه غصه است تو صدام ِ وقتي نيستي هرچه اشك ِ تو چشمانم است از وقتي كه رفتي، دارم هرثانيه از غصه ء رفتنت ميسوزم ، تويي روح اين جسم من تويي عمر زندگي من ، من بي تو ميسوزم خاكستر ميگردم من با تو معني عشق رو شناختم مرا گر از خود براني گر به زندان خيانت هم كشاني گر مرا لايق بداني و نداني بدان كه عاشقانه دوست دارم ..

+ در فراق تو نالان مانده ام
تك درختي در بيابان مانده ام
چون سرابي خشك و عطش مانده ام
برگ زردي خشك و رقصان ما نده ام