Wednesday, October 01, 2008

حكايت ٧٢




+آن لحظه كه عشق تو در خلوت دلم نشستي هزاران حباب نور در دل تاريكم شكستي در فصل پاييزتنم دستهايت به ياري ام شتافت و برگهاي زرد و خشكم را به شاخه هايم دوباره پيوند زدي ،سپيده ء نور زندگي من هستي تو نزديك ترخود من به من هستي ،گريه هاي من را جز تو كسي نديد و دست نوازش كسي جز تو نكشيد جزتو صبورانه كسي مرا نشنيد و نشناخت اي قاصدك نور عشق من تو هميشه در قلبمي و نام زيبايت هميشه بر لبانم هست ... مونسم دوست دارم

+اشك در چشمان من
درياي غم دارد به دل
خنده بر لب مي كنم
تا كس نداند راز دل