Saturday, October 29, 2005

حکایت هفتم


+ بیا پرواز کنیم کنار هم
بیا پرواز کنیم تو بال هم
بیا باشیم مال هم ،بیا باشیم مال هم
اگه همخونه می خوای، من
اگه دیوونه می خوای، من
گل عاشق ،گل عاشق
اگه گلخونه می خوای، من
کاشکی چشمات مال من بود
تو سرت خیال من بود
مثل من که آرزومی
آرزوت وصال من بود
کاشکی دستهامون و زنجیر می بستیم
همه جا داد میزدیم که عاشقیم عاشق هم


+در زندگی همه ما انسانها گاه اتفاقاتی میافتد که بیشتر شبیه به یک معجزه مسیر زندگیمان را دگرگون می کند ،از آن ماجرا مدت زمانی نسبتا طولانی ست که می گذرد ، بار اولی که در جمع دوستان دیدمش چنان سرد . جدی با من و دیگران برخورد میکرد که پیش خودم تصور کردم که چه دخترپر افاده و خودخواهی است در صورتیکه این یک تصور اشتباه و یک قضاوت زود هنگام و نسنجیده بود ، وضع به همین منوال می گذشت و روابطمان درحد سلام و احوالپرسی بود تا اینکه در یکی از روزها من دچار مشکلی شدم وقتیکه مشکلم را در میان جمع دوستان مطرح کردم کسی بجزاو نبود که به یاری ام آمد ومن از هر کسی انتظار کمک داشتم به غیر از او, آنروز بخاطر قضاوت زود هنگامی که در گذشته در موردش کرده بودم خیلی شرمنده شدم و همین ماجرا باعث ایجاد روابط تازه ای بین مان گردید روز به روز پیوند دوستیمان عمیق تر میشد ,انگار که سالیان سال بود که میشناختمش و هیچگونه احساس غریبی با او نمیکردم و راجب به زندگیمان و مشکلات ، عقایدمان، خاطراتمان ساعتها به صحبت می نشستیم و من در همین مدت به او دل بسته بودم و احساسی عجیب و زیبایی در درونم نسبت به او شکل گرفته بود و روز به روز بر شدتش افزوده می شد ، با این وجود نمیتوانستم احساس درونی ام را برایش بازگو کنم چون درآن موقع او به لحاظ احساسی به شخص دیگری تعهد اخلاقی داشت. او باطنی زیبا و پاک و شخصیتی مثال زدنی دارد دارای فکری مستقل و قلبی به زلالی آب و منطقی بسیار بالا و در ضمن بسیار مهربان اما مغرور وقابل اعتماد و و کمی حساس ، با متانت هر چقدرازرفتاروکردارش بگویم کم گفتم در واقع فرشته ای به تمام معنا کامل . حوادث مختلفی در طول این مدت اتفاق افتاد که شرایط را برای من روز به روز بهتر میکرد تا که به او ابراز علاقه کنم اما روزها و ماهها از پس هم می گذشتند و او دیگر تعهداحساسی به هیچکسی دیگری نداشت اما من همچنان ناتوان در گفتن احساس درونی ام نسبت به او در برزخی دردناک دست و پا میزدم ,هر گاه تصمیم میگرفتم که از راز دل با او بگوییم مترسیدم که مبادا اگر از احساسم آگاه شود حتی این رابطهء ساده را هم از من دریغ کند و همه چیز را پایان دهد تا در ان شب زمستانی خاطرانگیز که من بالاخره تصمیم گرفتم حرف دلم را به او بگویم وقتی که آمادهء گفتن شدم زبانم بند آمده بود مثل کودکی تازه متولد شده که توان تکلم نداشته باشد آری براستی که تولدی دوباره یافتم تولدی شیرین و پر از هیجان ,دوستی ما بعد از انروز وارد مرحله ای تازه ای شد و در این مدت اتفاقاتی جالبی رخ داد که باعث شد دیدم نسبت به اطرافیان بویژه کسانی که در ظاهر دوست بودن اما در باطن دشمنانی قسم خورده و حسود که هر چه در وجود داشتند کردند تا بین ما را بر هم بزنند اما تا به امروز موفق نشدند در این مدت اتفاقات تلخ و شیرین زیادی برایمان پیش آمد که تلخی هایش هم شیرینی خاصی برایم دارد. روز تولدم اواولین نفری بود که به من تبریک گفت و تولدم را جشن گرفت که یکی از خاطره انگیز ترین روزهای زندگیم بود و تابستانی زیبا که در کنار هم لحظه ها را گذراندیم ,من خیلی چیزها را از او آموختم و هنوز هم می آموزم در همه موارد همانند مرشدی با تجربه در کنارم بود ، او من را از قعر تاریکیها و ظلمتی که من را در بر گرفته بود به روشنائی و عزت و عظمت با کمکهای بی دریغش سوق داد و تنها او ست که اعتماد به نفس مرا بر افروخت نفسی که می کشم فقط بخاطر او ست در همه بدنم در قلبم و روحم او جریان دارد و بدون او من هیچ هیچ ام, عشق من ،بانوی مهربانم در مقابلت سجده میزنم و عاشقانه و می پرستمت, میدونم توقع زیادیه اما فقط میخوام بدونی من آنقدر صبر میکنم که دل تو هم با ما یار شه و تا همیشه منتظرتم .

+روزی فرا می رسد که همه ما از این دیار دنیوی رخت سفر ببندیم و برای رسیدن به دیار باقی بشتابیم حال اینکه یک دیر یا زود دارد ، بیست و یک سال از آن حادثه ناگوار می گذرد که برای بار دوم طعم تلخ از دست دادن عزیزی دیگری را تجربه کنم عزیزی که برای من همانند پدری دلسوز و مهربان بود و هیچ تفاوتی بین من و فرزندان خود نمی گذاشت حتی باجرات می توانم بگویم که بیشتراز فرزندانش به ما محبت میکرد من که خیلی دوستش داشتم و هنوز هم دارم ، اما روزگار اجازه اینرا نداد که بیشتر از این در کنارمان باشد بعد از یک بیماری(سکته) که از چند ماه پیش به سراغشان آمد آن پیر بزرگوار را در بستربیماری انداخت و تا دو هفته پیش که چشم از این جهان فرو بست، وبرای همیشه تنهایمان گذاشت ، پدر بزرگ عزیزم روحتان شاد و قرین رحمت باشد.

+نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
بیاد یار ودیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم (حافظ)

+ در روز سوم وقتیکه می خواستیم بر سر مزار پدر بزرگ برویم متوجه شدم که وقتی خانمها میخواستند با ما بیایند ، متوجه شدم که مخالفت میکنند که خانمها همراه ما بیایند ، وقتی که پرس وجو کردم ،دیدم یک خرافات و یک سنت اشتباه و پوسیده دیگری هست در فرهنگ کشورمان که بالاخره با پروئی و سماجت زیاد توانستم که خانمها را بر سرخاک پدر بزرگ ببرم و امید که با این کار توانسته باشم یکی از سنن مزخرف را از میان برداشته باشم .


+بانوی من از ابراز همدردی و اینکه تنهام نگذاشتی و در همه مراحل کنارم بودی و نقطه قوت من بوده و هستی بسیار سپاسگزارم و کمال تشکر را دارم ، بانوی من عاشقانه دوستت دارم و از همه کمکها و راهنماییهایت تشکر می کنم و تا اخر عمرم با تو هستم .