Friday, November 21, 2008

حكايت ٧٣




+هنگاميكه از من دور ميگردي جون و قلبم كنده مي شود و در گوشه اي تاريك نشسته زانوهايم را در آغوش گرفته به آسمانها خيره ميگردم و نقش زيباي تورا با انگشتانم بر آسمان بيكران نقاشي ميكنم نفسهايم به شمارش ميافتد نبضم به كندي ميزند ، مرا در گوشه اي از قلبت پنهان كن و نگذار تا درهجوم تنهايي ها گم گردم ، در امواج سهمگين غمها غرق شوم ،در زير شلاق بادهاي وحشي زندگي سرگردان و خورد شوم ودر ظلمت گمراهيها مدفون گردم ، مونسم دوست دارم و پرستشت مي كنم .

+خواهم بداني پيوسته دلم به هواي تو زند
جان در تن من نفس براي تو زند
گر بر سر خاك من گياهي رويد
از هر برگي بوي و نام تو آيد