Friday, January 27, 2006

حکایت هجدهم





+الان دو هفته میشود که از ان روز میگذرد، از ان روزی که یک برگ به دفتر خاطرات زندگیم اضافه گشته ،درست لحظه به لحظه آنروز یادم مانده همانند دیگر وقایعی که رخ داده هست ،ازطلوع آفتاب تابان شروع کردم به تمیز کردن و تدارک مهمانی چون در آنروز مهمانی بسیار گرانقدر و بسیار مهم داشتم مهمانی که همه زندگیم ازآن او هست و بدون او نفس کشیدن برایم معنی ندارد ، برای اینکه بتوان لحظه ای به یاد ماندنی و رومانتیک بوجود بیارم تا انجا که میشد سعی و تلاشم را بکار بردم ، همه جا را با شمع و گل تزئین کردم شمعهائی که وقتی هر کدام را روشن میکردم برایشان از مهمترین شخص زندگیم می گفتم ، یک احساس خیلی خوبی داشتم احساسی که از فرط خوشحالی سر از پا نمیشناختم همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت ، خیلی سریع دست بکار شدم تا تدراک شام رو فراهم کنم پس از کلی فکر کردن شروع به تهیه غذا کردم و بالا خره همه چیز را تهیه کردم و اماده نشستم ومنتظر ساعت موعود شدم هر چی به ساعت نگاه میکردم گویی که زمان ایستاده و هیچ حرکتی نمیکند تا اینکه لحظه ای که انتظارش را میکشیدم سر رسید و مهمان عزیزم با حضورش همه فضا را پر از گرما و پر از نشاط کرد لحظه ای خاطره انگیز و به یاد ما ندنی ، تو عزیز ترین و با ارزش ترین شخص زندگیم هستی ،عشق من تشکر میکنم از اینکه دعوتم را قبول کردی ،عشق من عاشقانه دوستت دارم .

+۲۷ ژانویه ١٩٠٠م اولین قرص شیمیائی و داروئی مسکن توسط یک دارو ساز با تجربه المانی به نام فلیکس هوفمان اختراع شد .این مسکن ،همان است که امروزه به نام آسپرین نامیده میشود که این قرص برای تسکین دردهای کوچک و عوارض ساده درست شده بود اما امروزه مصارف گوناگونی پیدا کرده و درموارد دیگر نیز از آن استفاده میشود.