Tuesday, January 31, 2006

حکایت بیستم




+چرا شب تمام نمیشه؟ چرا دقایق و ثانیه ها از حرکت ایستادند ؟ به هر سو که نگاه میکنم انگاری همه اتاق مثل زندان شده برایم همه غمهای دنیا در من امشب لانه کرده هوای اتاقم سنگین شده نفسم به سختی بالا میاید همانند ماهی که اب را ازش گرفته باشند یا همانند پرنده ای که پر پرواز را ازش گرفته باشند و یا همانند درختی شدم که در کویر برای رسیدن به آب گوارا ریشه اش را فرسنگها به اعماق زمین میفرستد ،اشک در چشمهایم حلقه زده و قطرات اشک بر گونه هایم سرازیر گشته اه ای خدا امشب رو هر چه زودتر به سر برسان ،،، عشق من بی تو میمیرم بی تو در من حتی قدرت حرکت هم سلب میشود ،عشق من بی تو من هیچ هستم حتی نفس کشیدن هم برایم حرام هست و.. عشق من عاشقانه دوستت دارم و میپرستمت مهربونم.