Tuesday, January 17, 2006

حکایت هفدهم



+ صبح وقتی که میخواستم بیرون بروم قاصدکی را دیدم که بر روی شانه ام نشسته ابتدا تعجب کردم که در زمستان و قاصدک ، سپس با کمی تامل قاصدک را از دوشم برداشتم و یاد زمان کودکی افتادم که شنیده بودم هر پیغامی را به قاصدک بدهی به مقصد میرساند ، در همین لحظه پیغامی را به قاصدک سپردم و قاصدک سبکبال را به سوی عشق زیبایم راهیش کردم و و همانطور که اوج میگرفت من هم دوباره پیغامم را برایش بازگو میکردم و میگفتم ای قاصدک خوش خبر برسان این حال من عاشق را و از احوال درونم برای عشقم بازگو کن واز شعله های عشق که در قلبم زبانه میکشد و اینکه عاشقانه و با همه وجودم میپرستمش وهیچ فکری جزء او در فکرم نیست ،ای قاصد عشق هر چه زودتر نامه عشقم را به عشق مهربونم برسان ، عشق من همیشه و تحت هر شرایطی با تو هستم و تا آخر عمرم در کنارت همانند کوه استواری خواهم ماند، عشق من عاشقانه و با همه وجودم دوستت دارم.

+هفته پیش اولین برف زمستانی همه شهر را سفید پوش کرد و توانست برای مدتی همه پلیدی ها و دو رنگیها را مخفی کند و همه جا یکدست و یکرنگ بشود و زیبائی خاصی را به چهره این شهر هزار چهره و پر از دود ببخشد ، همیشه وقتی که برف میاید دوست دارم که در زیر برف بدون چتر قدم زده چون یک حس بخصوص در من شکل میگیره و برایم لذت بخش هست ، امید که همچنان بارش برف ادامه داشته باشد.

+همیشه این سئوال را از خودم میپرسم که اگر کشورمان این همه ذخایر معدنی در خود نداشت چه به روزمان میامد ؟ آیا کشورمان همانند کشورهای دیگری که از این ذخایر محروم هستند پیشرفت میکرد ؟ یا نه،وضع از اینکه هست بدترمی شد ؟ ممکنست که عده ای بگویند مگر چه کم و کسری در کشورمان هست، باید به این افراد گفت که فقط یک نیم نگاهی به کشورهای همسایه بیاندازند، کشورهائی که تا چندین سال قبل وقتی به ان کشور ها سفر میکردیم به خاطر هزارتومنی کشورمان سر و دست میشکستند ،اما اکنون همان کشورها گوی سبقت را از ما گرفتند و اصلا هم ارزشی برایمان قایل نیستند، فقط و فقط حرف میزنیم و ادعا داریم و هیچ کاری هم برای کشورمان انجام نشده و روز بروز بدتر میشود و همچنان نظارگر این غرق شدن وسیر قهقرائی و رو به پیشرفت البته پیشرفت به عقب هستیم.

+ولنتاین (روز عشاق)، در این روز جوانان به همسر یا نامزد خود هدیه میدهند،در زمان امپراتوری کلودیس دوم (دویست هفتاد میلادی) چون او می پنداشت جوانان متاهل خوب نمیجنگند ازدواج را ممنوع کرد اما ولنتاین که یک اسقف بود و پریشان خاطری جوانان را میدید پنهانی برای آنها مراسم ازدواج بر پا میکرد .وی سرانجام دستگیر شد و اعدام گردید.