Tuesday, August 22, 2006

حکایت ٤١




+با اولین سلام به این دنیای تهی و پوچ من معنا بخشیدی و دیگر عشقی بجز تو در قلبم جای نخواهد گرفت،تو به زندگی ام پای نهادی و به آن لذت بخشیدی ،تو قلبم را سرشار میکنی ،سرشاراز لذتهایی که بس بی نظیرند سرشاراز نوای فرشتگان و تخیلاتی بکرو دست نیافتنی ،تو جام روانم را از فراوانی عشق لبریز می سازی و هر کجا که پای می گذارم دیگر تنها نیستم با همراهی چون تو چگونه می توان تنها بود، تا آن هنگام که تمامی ستارگان بسوزند و بی فروغ بشوند نیازمند تو و عاشقت هستم.....

+سکوت و نـگاه را باهم یکی میکنم
فـریـــادی می شود بــی صدا
می شنوی فریادی بی صدا را
فریادی که با تمام سکوتش
فقظ یک چیز می گوید:
دوست دارم ،،،