Tuesday, August 30, 2005

حکایت چها رم



راستیتش نمی دونم از کجا شروع کنم یا اینکه راجب چه چیزی بگم ، اما یک زخم کهنه ای هست هروقت که
دوباره دهن باز میکند شاید هم اصلا زخمش بسته نمیشود ، با اینکه سالیان سا ل از آن واقعه میگذرد اما نمیتوا نم فراموشش کنم با اینکه همیشه سعی بر این داشتم که یک جورائی خودم و بی خیال نشان بدهم تا هیچ کسی متوجه نشود که در درونم چه غوغائئ و چه غمی نهفته هست ، هر کسی که از دور نظاره گر بود پیش خودشان میگفتند که چقدر آدم شاد و بی غمی هست حیف که از درون بی اطلاع و ظاهر قضیه رو می دیدند بعضا اونقدروجودش رو احسا س می کنم و آرزو می کنم که ای کاش کنارم میشد ، نمی دانم چه گناهی کرده بودم که چنین پاداشی رو باید میگرفتم و کابوسها ئی که راحتم نمی گذارند و رفته رفته بیشتر و ترس آورتر
تا جائی که میترسم بخوابم ، خیلی دلم گرفته خیلی، همیشه خودم و مقصر می دانم .
+عشق من عاشقتم همه هستی من هستی زندگیم با شناختن تو شکل گرفت ،دوستت دارم

Monday, August 22, 2005

حکایت سوم

+ در زندگی هر کسی افرادی وجود دارند که آفریده شدند،برای مایوس کردن و یا اینکه از مسیری که انتخاب گردیده تا کاری رو انجام دهیم با حرفاشون مانع شده یا آیه یس (ناامیدی) رو زیرگوشمان اونقدر زمزمه میکنند که ازگفته خود پشیمان میشویم چرا برای مشورت همچنین آدمی رو برگزیدیم ،راستی از این کارشون چه سودی عاید شان می گردد؟ چرا توانائی دیدن موفقیت دیگران را ندارند؟ و همه چیز رو برای خود میخواهند ، بنظر من حتی اینگونه اشخاص در زندگی خود هم همیشه موج منفی میدهند،
شاید هم بیماری روحی دارند؛؛؛؛؛ عکس این قضیه هم صدق میکند.

+درمکتب عشق گلهای زیادی وجود دارد یا فرشتگان متعددی ،
از میان میلیونها گل و فرشته ، والا ترین و مقدس ترین و خوش بوترین ،با ارزش ترین رو انتخاب کردم و با همه وجودم میپرستمش عشق من تو را دیوانه واردوستت دارم و همه کمکها و راهنمائیهای بی دریغ ات از صمیم قلب تشکر میکنم عشق من دیوانه وار عاشقتم.

Friday, August 19, 2005

حکایت دوم


+ ديروز جلوي در خونه با شلوارک ايستاده بودم که يکدفعه يک موتوري که ترکش خانومی هم نشسته بودترمزی کردو شروع به چرت و پرت گفتن که ، چرا اينگونه ايستادي خجالت نمیکشی مگرناموس نداري و از اين قبيل حرفها تا اونجايئ که ادب حکم مي کرد جوابش را دادم ،دسته آخر هم خط و نشون کشيد که به خدمتت خواهم رسید .
جالب اينکه حتما اينجور آدمها ديدن تلويزيون رو هم به خانوادشان اجازه نميدهند ، که مبادا
به
گناه بيافتند اين طرز برخورد بر ميگردد به فرهنگ غلط رايج در کشور که سالیان سال نسل به
نسل انتقال داده شده است تا وقتي که اين افکار هاي کهنه و پوسيده هست راه به جایی نخواهيم برد ، چند وقت پيش هم يکي از دوستان که با پسرش رفته بود پاساژ ميلاد نور
که پسرش گفته منو اينجا که آورديداز دیدن مانتو تنگ بانوان احساس گناه ميکنم .واقعاجای تاسف دارد که نسل آینده سازکشور خود را درگیرچگونه مسائلی کرده اند .

+ عشق من تو رو از روزي که شناختم همه چيز رنگ و بوي ديگري پيدا کرده است ،کوير قلبم رو
با روييئدنت سيراب کردي و همه بند بند وجودم و روحم تو رو فرياد ميزند و اسم زيبات بر
قلبم حک شده و هر قطره خونم که جاري بشه اسم تو نقش مي بندد
دوستت دارم عزيزم