Tuesday, August 30, 2005

حکایت چها رم



راستیتش نمی دونم از کجا شروع کنم یا اینکه راجب چه چیزی بگم ، اما یک زخم کهنه ای هست هروقت که
دوباره دهن باز میکند شاید هم اصلا زخمش بسته نمیشود ، با اینکه سالیان سا ل از آن واقعه میگذرد اما نمیتوا نم فراموشش کنم با اینکه همیشه سعی بر این داشتم که یک جورائی خودم و بی خیال نشان بدهم تا هیچ کسی متوجه نشود که در درونم چه غوغائئ و چه غمی نهفته هست ، هر کسی که از دور نظاره گر بود پیش خودشان میگفتند که چقدر آدم شاد و بی غمی هست حیف که از درون بی اطلاع و ظاهر قضیه رو می دیدند بعضا اونقدروجودش رو احسا س می کنم و آرزو می کنم که ای کاش کنارم میشد ، نمی دانم چه گناهی کرده بودم که چنین پاداشی رو باید میگرفتم و کابوسها ئی که راحتم نمی گذارند و رفته رفته بیشتر و ترس آورتر
تا جائی که میترسم بخوابم ، خیلی دلم گرفته خیلی، همیشه خودم و مقصر می دانم .
+عشق من عاشقتم همه هستی من هستی زندگیم با شناختن تو شکل گرفت ،دوستت دارم