Friday, August 19, 2005

حکایت دوم


+ ديروز جلوي در خونه با شلوارک ايستاده بودم که يکدفعه يک موتوري که ترکش خانومی هم نشسته بودترمزی کردو شروع به چرت و پرت گفتن که ، چرا اينگونه ايستادي خجالت نمیکشی مگرناموس نداري و از اين قبيل حرفها تا اونجايئ که ادب حکم مي کرد جوابش را دادم ،دسته آخر هم خط و نشون کشيد که به خدمتت خواهم رسید .
جالب اينکه حتما اينجور آدمها ديدن تلويزيون رو هم به خانوادشان اجازه نميدهند ، که مبادا
به
گناه بيافتند اين طرز برخورد بر ميگردد به فرهنگ غلط رايج در کشور که سالیان سال نسل به
نسل انتقال داده شده است تا وقتي که اين افکار هاي کهنه و پوسيده هست راه به جایی نخواهيم برد ، چند وقت پيش هم يکي از دوستان که با پسرش رفته بود پاساژ ميلاد نور
که پسرش گفته منو اينجا که آورديداز دیدن مانتو تنگ بانوان احساس گناه ميکنم .واقعاجای تاسف دارد که نسل آینده سازکشور خود را درگیرچگونه مسائلی کرده اند .

+ عشق من تو رو از روزي که شناختم همه چيز رنگ و بوي ديگري پيدا کرده است ،کوير قلبم رو
با روييئدنت سيراب کردي و همه بند بند وجودم و روحم تو رو فرياد ميزند و اسم زيبات بر
قلبم حک شده و هر قطره خونم که جاري بشه اسم تو نقش مي بندد
دوستت دارم عزيزم