Sunday, January 07, 2007

حکایت ٤٨



+تو آفتاب روشنم هستی گرمای زندگی و مهتاب روشن شبهای امید م هستی تو تار پود درونم را به وجود آوردی تو باورمی و جونمی ، با تو پُرهستم از شعر و ستاره ، بی تو لحظه ها هیچ حرمتی ندارد تو گل زیبای عشق را در اعماق قلبم کاشتی ، دلم در همه احوال برایت تنگ میشود چه درکنار باشی و چه نباشی ،مونس زندگیم دوستت دارم.......

+دومین و بهترین شب یلدا عمرم را در کنار مهمترین ، زیباترین و مهربان ترین شخص زندگیم به خوبی و خوشی سپری کردم شبی زیبا و خاطره انگیز در زندگی شبی که همه چی رنگ و بوی خاصی را داشت پر از زیبایی های منحصر به فرد که یک برگی دیگر به دفتر خاطراتم افزوده گردید .