Sunday, January 07, 2007

حکایت٤٩



+هیچ نبودم،هیچ نداشتم پیش از اینکه عاشقت باشم ،پیش از اینکه دوستت بدارم بی تو بی اهمیت و بی نام در خیابانهای مشکوک و مردد به استنشاق هوای انتظار، به اتلاف خویش لحظه ها را قربانی میکردم ،بی تو در اتاقی پر از خاکستردر مجلسی که ماه به گودالش فرو می افتاد و در انبارهایی تاریک می زیسته ام همه چیز گنگ و خاموش دستگیر و متروک و پوسیده و فاسد می نمود تا اینکه تو آمدی با حضورت و زیبایی ات خزان زندگیم را بهار کردی و روح و زندگی بر من بخشیدی...

+تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعها رو فوت کن که صد سال زنده باشی ..