Monday, July 24, 2006

حکایت ٣٨




+ زیر باران ایستاده و رو به آسمان میکنم تا قطرات باران بر گونه هایم نشسته و اشکهایم را بپوشاند که از عشق سرازیر می شوند ،حتما خواهی گفت که مگر عاشق هم میگرید،آری عاشق هم میگرید زمانی که ازعشق خود درور باشد حتی برای لحظه ای کوتاه اشک امانش نمیدهد ،هر مروارید اشکی که از چشمها جاری میشود با خود پیغامی را که از قلب و احساس سر چشمه گرفته برای معشوق به همراه دارد وهمه زندگی من در تو خلاصه میگردد و بی تو هیچ ارزشی برایم نداردعشق من......
مونسم دوستت دارم....