Thursday, September 06, 2007

حكايت ٥٩





+شب آغاز هجرت تو، شب در خود شكستنم بود، شب بي رحم رفتن تو شب از پاي نشستنم بود، بي تو شبهاي دلتنگي و آوارگي هايم بود شب رفتن شب مردن من بود براي جشن دلتنگي گل گريه ها سبد سبد بود ، همه دنيا برايم زنداني سياه و سرد گشته همه درهاي خوشبختي به رويم بسته گشته، بي تو من در تباهي ها و تاريكها مدفون گشته ام و همچون پرنده اي در قفس منتظر به سر آمدن آخرين نفسهايم هستم ، با همه وجودم دوستت دارم مونسم .....