حكايت ٦٠
+بر لبهء دنيا قدم زنان مي روم در غروبي قرمز رنگ تورا در بالاي آسمان نقاشي ميكنم و نجوا كنان در گوشت تمام غزلهاي دنيا را مي خوانم ، با تو من پرسعا دتم من ، با تو من شاه ماهي درياها هستم هر قدمي كه برمي نهم و هر نفسي كه ميكشم بخاطر توست اين عشق كه در درونم جريان دارد را هيچكس نميتواند بگيرد ..و مهربونم عاشقانه دوستت دارم ....
+ بي تو در اين فاصله ها خواهم مرد
مثل يك بيت ته قافيه ها خواهم مرد
تو كه رفتي همه ثانيه ها سايه شدند
سايه در سايه آن ثانيه ها خواهم مرد