Saturday, January 23, 2010

حکایت ٧٨



+ از کنج دیوارهای خاکستری با چشمهای غم آلود ودل کویری زمانی که قدم بر قلبم گذاشتی بیرون آمدم و در چنین روزی قلب کویرم را سیراب کردی با حضور تو زیبا گشتم توان پروازیافتم،تو نوری هستی که هیچگاه و هیچ زمان خاموش نخواهی شد،با تو من گلستانی هستم پر از طراوت زیبا بدون تو من برای همیشه خاموش میگردم،بگذشت یکسال دگر سالی سرشار از تبلور عشق و آرزوهای شیرین و فراموش ناشدنی در دفتر خاطرات عشق برای همیشه حک گشته است.
دوست دارم قد تمام عاشقی ها مونسم .

+دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست