حكايت ٧٤
+با تو من باغي از بهار شدم از كنج ديوارهاي سياه و خاكستري از پس چشمهاي هميشه ابري و دل كويري بيرون آمدم تو با حضورت در چنين روزي قلب كويريم را سيراب نمودي و با تو من زيبا گشتم و قدرت پرواز يافتم ، تو نوري هستي كه هيچگاه در زندگيم خاموش نخواهي شد با تو من به اوج رسيدم با تو من جنگلي هستم سرسبز، گلستاني هستم پر از گل، بي تو من شمعي خاموش و خزان ريزان و سرد و غمگينم ، يكسال ديگر بگذشت سالي كه سر شار از تبلور نور عشق و اميد و آرزوهاي به ياد ماندني در برگ خاطرات دفترعشق و زندگي افزوده گرديد خاطراتي بسيار شيرين و دلچسب و فراموش نشدني .
مهربونم همه هستي من عاشقانه دوست دارم