Monday, May 21, 2007

حكايت ٥٤



+ توجون و عمر مني، كويرم و باران مني ، تو درمان اين دل ديوانهء مني مرهم و آرامش اين روح و تني ،تويي مرهم و درمانم خوش نشستي توي قلبم ،تويي نبض وجودم تويي طبيب روحم ،‌تويي مهتاب شب من، مهتاب از زيبايي تو گشته شرمسار،مونسم كعبه عشقم را با تو ساخته ام ....

+بي تو هستي ام همچو شبي تاره
بي تو دلم يه ســـاله بي بهــــــاره

+ زمان : سي ام ارديبهشت ماه هشتاد و شش
مكان : ميدان هفت تير
ماجرا :
شرح داستان تلخ زن ستيزي
ممنوعيت آزادي
محكوميت انسانيت به قفس