حکایت ٤٧
+ ستاره ء شبهای من، ای نوری که سیاهی قلبم رازدودی و به نورعشق روشن نمودی ،روزی که چشمانم تو را دید تنها لحظه ای بود که حکمت دیدن را در یافتم وزمانی که نوای زیبایت در جانم طنین انداز شد فلسفه شنیدن را دریافتم ،ای کاش میتوانستم سازی باشم تا باشور شیدایی خویش دنیا را به رقص درآورم وبه تو گویم که در کف دستانت روییده ام، عشق را با تو فهمیده ام و بر خود بالیده ام .