Thursday, May 11, 2006

حکایت ٣۳





+زمانی که سینه ام را گشودی و قلب سرخم را درآورده ،شعلهء آتشی زیبا را از قلبت برگرفته و درون قلبم نهادی و زمانی که قلبم درون سینه ام جا گرفت عشق عمیقی را احساس کردم ، اگر دیوارها چشم داشتند تا عشق درونم را ببینند مرا میدیدند که بیتابانه در آغوش تو هستم و با هرحرکتی میفهمند زمانیکه خود را ضعیف احسـاس میکنم توئی که به من پرو بال میدهی و اگر دیوارها قادر به صحبت بودند به تو میگفتند که چقدر دوستت دارم و اینکه هرگز چنین احساسی را نداشتم و تنها تو برای من همیشه خواهی ماند ،،، عشق من دوستت دارم..

+ ای هم جان و هم جانانه ی دل
غمت سلطــان خلوت خانه ی دل
جمالت چشم جان را چشمه ی نور
زرخســـار تو بادا چشم بــــد دور
منــم آن بیــدلی کــز بیقــراری
کنم بر درگهت فریاد و زاری
خلاف رای تو رایـــی ندارم
بغیراز کوی تو جائــی ندارم
دلم دائــم تمنـــای تو ورزد
درونم مهروسودای تو ورزد

(عبید زاکانی)