Thursday, June 01, 2006

حكايت ٣٤




+هنگاميكه مرا مي نگري ديگر خود را گمشده نمي دانم ،هنگاميكه مرا مي نگري زندگي را پر از اميدمي بينم وهنگاميكه مرا مي نگري ، زندگي از تو سرچشمه مي گيرد در كنار تو مسرورم و زماني كه مرا فرا مي خواني در همه حالي از بلندترين درختان بلندتر و از هر كوهي استوار تر و از هر درياي عميق و آبي ،عميق تر در كنارتو عاشقانه هستم و دوستت دارم......

+من از جنس احساسم براي تو بهشتي خواهم ساخت
من عاجزانه ميگويم كــه به عشق تو نيازمندم
و از قلب سرخ تو به قلب آبي آسمان ميرسم
مونسم دوستت دارم .