Sunday, June 04, 2006

حكايت ٣٥



+با روياي تو و انديشهء تو در بستر آرميده ام اما نمي توانم شب و روز را سپري كنم تو تنها كسي هستي كه بخاطرت زندگي ميكنم در درون و روياهام درواقعيت زندگيم غوطه ور هستي بدون عشقت توان زندگي را ندارم عشق تو بر من اميد و قوت ميبخشد تو به من ايمان بخشيدي و هنگاميكه فرومي افتم تنها، تنها تو هستي كه مرا دربر ميگيري،عشق من دوستت دارم

+گلبرگ به نرمي چو برودوش تو نيست
مهتـــاب به جلوه چون بنا گوش تو نيست
پيمـــانه به تـــاثـير لـب نــوش تو نيست
آتشكـــده را گــــرمي آغــوش تو نيست