Tuesday, June 27, 2006

حکایت ٣٧




+تمام شهر میدانند که دلم از عشقت در سینه می لرزد،برای صید مروارید قلبت به دریا ها خطر کردن چه شیرین است و دندانهای خشم کوسه ها را بر روی قلب خود دیدن چه شیرین است ، برایت مردن چه شیرین هست، دوران زندگی ام با تو شیرین تر گشته و زندگی ام با تو ازآن حالت سکون و بی روح به سوی زیباییها و امید سوق یافته است،، مونسم همیشه و هر کجا باشم میخواهم در کنارم باشی ..
عشق ابدی من دیوانه وار ستایشت می کنم .....


+اگه یه نامه باشم
پراز پیامهای خوب
کاشکی جوابم تو باشی
اگـه یه عابر باشم
اسیـــر طوفان شن
کاشکی سرابم تو باشی
اگه تمام تنم
دو چشم خسته باشه
کاشکی نگاهم تو باشی