Monday, December 19, 2005

حکایت دوازدهم



+از تو مینویسم ،از آن چشمای زیبا و پر از مهر و محبت به چشمائی که وقتی درآن زیبائی غوطه ور میشوم روحم از تن جدا میگردد، ازتومینویسم،از آن صدای خوشاالحانی که همیشه در گوشم طنین اندازهست و قلبم را با آوازدلنشینت همچو قناری خوش الحانی دیوانه احساس پاکت کردی،وهیچ وقت ازشنیدن صدای زیبایت ناخشنود نمیگردم و همیشه می خواهم که صدای خوشت را بشنوم ،ازتو مینویسم، از آن صداقت و پاکی که فرشتگان آسمانی هم هرگز به پاکی تو نیستند و همیشه در حسرت رسیدن به تو میباشند افسوس که نمیدانند که هرگز نخواهند رسید،از تو مینویسم ،از ان پشتکار و جدیت که همیشه در هکمه کارها داری ،از تو مینویسم،ازآن قلب پرازلطافت،پرازمحبت وسرشارازخوبیها و... ، دلم بی تو همانند روزهای بارانی و ابری میگیرد و بی تو زندگیم تیره و تار هست وبی توقلب و روحم می میرد ،طعم خوشبختی و زندگی راتوبر من بخشیدی فقط تو عزیز تر از جونم،عشق من همیشه تا دم مرگ با صداقت وعاشقانه دوسست دارم و از تو عاجزانه تقاضا میکنم که کوتاهی هایم را ببخشید عشق من.

+ صبح وقتی که در آن حالت بی جان دیدمش یک لحظه همه دنیام تیره و تارگردید برای مدتی ناتوان مانده بودم و عاجز که چیکار باید کنم تنها کاری که توانستم کنم او را در آغوش گرفتم و به سوی بیمارستان راهی شدم و در طول این مسیرفکرم به این بود که هیچ اتفاقی ناگواری نیافتد ، نمی دانم تا به کی باید من در عذاب باشم دیگر دارم کم میارم نه زمان کودکیم و نه نوجوانی و جوانی را متوجه شدم همیشه به وجودش نیاز داشتم اما لب باز نمی کردم و خودم را طوری نشان می دادم که کسی متوجه درونم نگردد،و وقتی داشتم بال و پر می گرفتم ان اتفاق که همیشه کابوسم هست افتاد که یک لحظه دیدم بالهایم سوختند و بوی خاکسترش همه وجودم را در بر گرفت و احساس سنگینی را در خودم حس کردم ،هنوز خواب ان اتفاق را می بینم و این کابوس جزئی از زندگیم شده است..
طعم زیبای زندگی و خوشبختی را همان جور که گفتم عشق من تو به من نشان دادی و بخشیدی.