Saturday, December 24, 2005

حکایت چهاردهم



+وقتی که پا در قلبم گذاشتی وقتی که با دستهای پر از مهرت ویلن قلبم را بصدا در آوردی همه وجودم و روحم از شنیدن نوای عشق قلبم رقص در آمدند و اسم زیبایت را در قلبم حک کردم و طوری بر دیواره های قلبم نام زیبایت نوشته شده است حتی بعد از مرگم هم پاک نشده، بعد از گذشت سالیان اگر قلبم را از مزارم بیرون بکشند همانند روز اول سرخ و سرشارعشق تو هست آری عشق من زمانی که تارهای ویلن قلبم را نواختی نوای خوش عشق در همه گیتی شنیده شد و کسانی که تاب شنیدن این عشق پاک و بی آلایشم را نداشتند ازشدت حسادت ذوب شدند ، قلبم تیر می کشد و تپشهای قلبم لحظه به لحظه بیشتر میشود و وجودم گُر میگیرد عشق مهربونم همه هستی زندگیم تا ابد عاشقانه دوستت دارم .