Friday, December 09, 2005

حکایت یازدهم



+وقتی که شخصی میگفت که عاشق هست و سر از پا نمیشناسد و شب و روز را نمیتواند حس کند و مدام در فکر عشقش هست و بیتابی میکند لحظه ای فرا رسد که در کنار معشوقش باشد با اینکه در کنار معشوق خود هم زمانی که واقع می شود اما حالاتش هیچ فرقی نمی کند و بیشتر می گرددوزمانی که معشوق را میدید همه وجودش را گرما و حرارتی پر شور در برمیگرفت و من همیشه وقتی که از یک عاشق حالات عشق را میپرسیدم جوابی که میشنیدم چیزی نبود جز اینکه میگفتند تا عاشق نشوی نتوانی درک کنی و من هم همیشه در پی این بودم که چه نوع حسی است و با سئوال و جوابی که از افراد عاشق میپرسیدم اما باز بی نتیجه میماند تا اینکه روزی احساس کردم که در من یک حس ناشناخته ودرعین حال دوست داشتنی و حسی که آهسته و در طول زمان درمن شکل گرفته است حسی که هر وقت که اورا نمیدیدم ویا اینکه نمیتوانستم احساسم را در میان بگذارم وهمه مسائل در زندگی درونیم و بیرونیم تغییرات شگرفی شده است در همه لحظات فکری به جز او در ذهنم نبوده و نیست و تپشهای قلبم و سست شدن و به لرزه در آمدن روحم و وجودم در همه ساعات شبانه روزحتی توان اینکه یک ثانیه از او دور بودن مرا دیوانه میکند ، در هر لحظه چه در بیداری و خواب به یاد او هستم ،اکنون که دارم مینویسم قدرت حرکتی در خود نمیبینم وتپشهای قلبم هر ثانیه بیشتر و بیشتر شده، عشق من عاشقاتم و عاشقانه میپرستمت ، عشق من، تو از نفس کشیدن برایم با ارزش و مهم هستی عشق من، من همانند ماهی هستم که بدون آب نمیتوانم زنده بمانم ،با تمام وجودم عاشقانه دوستت دارم عشق مهربونم ...