Saturday, December 24, 2005

حکایت پانزدهم



+امروز صبح که از خواب بیدار شدم مثل همیشه به تصویر زیبایت چشم دوختم و سلام و صبح بخیر گفته وروزم را با نام زیبای تو آغاز کردم و همانند صبحهای دیگر ترانه ای را که هر روز گوش میکردم را گذاشتم و پنجره را باز کردم که تا هوای تازه وارد اتاق شود و بوی باران و خاک اب خورده به مشام میرسید ،امروز صبح با صبحهای دیگر یک تفاوتی داشت و آن اینکه همانطوریکه قول داده بودم کارم را تغییر دادم وازآن محیط کاری قبلی بیرون آمدم ،و درهمه وقت که کارهام روانجام میدادم مثل همیشه به تو می اندیشیدم وبا تو در خیالم صحبت میکردم زمانیکه به سوی کارم میرفتم همه فکرم و هوشم پیش تو بود و همه حرفهایت و راهنماییهائی را که کرده بودی مرور میکردم و با اعتماد بنفس بیشتری قدم هایم را بر میداشتم ، همه هستی من ،مهربونم عزیزترین وبا ارزش ترین موجود زندگیم هیچ زمان باعث سر افکندگی تو نشده و نخواهم شد عشق من ، و همانند باغبانی همیشه در کنارت عاشقانه هستم و خواهم بود . عشق من عشق مهربونم و با محبتم عاشقانه و خالصانه دوستت دارم ...

+اول صبح با یاد تو از خواب ناز بیدار میشم
با عشق دیدار تو من راهی روزگار میشم
پنجره رو باز میکنم سوی تو پرواز میکنم
با اسم زیبای تو من روزم رو آغاز میکنم
بارون بیاد برف ببار
از اسمون سنگ ببار
سیل بیاد طوفان بشه
زمونه تیره و تار بشه
هر جا باشی بدون که پیدات میکنم
این دل پاک و عاشق رو فدای چشمات میکنم
رو نردهء ایوانمون کفترها آروم میشینن
نگاه به دستهام میکنن
کی براشون دون میریزم
میگن اگه دونه بدم منو همراه میبرن
رو بال کهکشون زیر طاق اسمون
اینقدر میرن تا تورو پیدات بکنن
منو کنارت بشونن دوباره پرواز بکنن