Tuesday, November 29, 2005

حکایت نهم



+در قلبم شعله ای به ارمغان آوردی شعلهای که از همه شعله های جهان حتی از افتاب هم داغتر و سوزانتر و گرمتر و شعله ای نیست جز عشق زیبای تو که در قلبم گذاشتی ،عشق من دوستت دارم و تا لحظه مرگم با تو هستم ، به خدای عشق سوگند که عاشقانه دوستت دارم .

+در یکی از روزهای گرم تابستان وقتی که در کوچه ومشغول بازی بودم متوجه پسرک تنهائی که بروی پله در خانه همسایه مان که خانم مسن و تنهائی بود نشسته به بازی ما نگاه می کرد که رفتم جلوازاو پرسیدم که میخواهد با ما بازی کند یا نه؟ که او هم موافقت کرد و وقتیکه بازیمان تمام شد ، فهمیدم که روزاولی هست که امده تا اینکه با عمه اش زندگی کند دراین مدتی که با هم اشنا شده بودیم هیچ وقت از او نپرسیده بودم که دلیل اینکه میخواهد با عمه اش زندگی کند چیست، واززمان دوستی ما چند صباحی سپری شد و با یکدیگردوست صمیمی شده وهمه اوقاتمان را با هم سپری میکردیم، با اینکه به فکربازی و شیطنت بودیم اما با این وجودهمیشه یک غم درچهره اونمایان بود که حتی در بعضی اوقات اشک از چشمهایش جاری میشد وقتی علتش را می پرسیدم بدون هیچ کلامی فقط نگاه و لبخندی زده ودور میشد تا اینکه روزی از روزها علت این کارش را پرسیدم در واقع مجبورش کردم که بگوید ، ومثل اینکه منتظر بود از اوراجب زندگیش سوال کنم وشروع به گفتن زندگی خود کردکه مادرش و پدرش از هم جدا شدند و او با پدرش زندگی میکند که پدرش هم بعد ازمدتی ازدواج می کند و نامادری ازهمان روزهای اول شروع به آزار و اذیت کردن او پرداخته و همیشه حقارت های او را باید میشنید و کتکهای پدرش را تحمل میکرد وقتی که راجب به مادرش پرسیدم در جوابم گفت که او هم ازدواج نموده و همسر مادرش نمی خواست که او با آنها زندگی کند ، و محیط خانه پدری هم برایش مثال جهنم شده بود وتنها کسی که به او محبت فراوانی میکرد کسی جزعمه اش نبود، تا اینکه او تصمیم میگیرد که از آن جهنم فرار کند و برای اینکار مدتها نقشه فرارش را می کشید ، تا اینکه در یکی از روزها که شرایط برایش مهیا بود دست به فرارمیزند و بعد از چند روز سرگردانی در خیابانها خود را در مقابل خانه عمه اش می بیند و همه ماجرا را به او میگویدکه و عمه مهربان با خوشحالی تمام او را در اغوش میگیرد و در این مدت هم ازاوهیچکس سراغی نمیگرفت . دوستی ما در همه جا زبان زد بود تا اینکه با هم دیپلم گرفتیم و وارد دانشگاه شدیم او در رشته پزشکی مشغول به تحصیل گردید و بعد از فارغ التحصیلی برای ادامه تحصیل به کشور دیگری رفت و از آن شب در فرودگاه که برای بدرقه اش رفته بودم دیگر هیچ خبری از او نیست امیدوارم که هر کجا هست شاد و سربلند زندگی کند.

+عجب روزگاری شده بعضی ها انقدرناسنجیده صحبت می کنن که ادم پیش خود فکر میکند که ایا واقعـا اینها تحصیلکرده هستند ؟ شاید هم ادای تحصیلکردها را درمیارند به هر حال می خواستم اینرا بگویم که اینگونه افراد بجای اینکه تحصیلاتشان را به رخ دیگران بکشند کمی درس اخلاق و شخصیت بیاموزند تا در زمان صحبت کردن بدانند و بفهمند که چگونه صحبت کنند تا دچار ناراحتی و رنجاندن دیگران نگردند اما افسوس که اینگونه افراد کم نیستند .

+واقعا دیگه شورهمه چیز در اومده اخه بابا جان چقدر تعطیلی چقدر باید عزاداری ان هم برای هزارو چندین سال پیش ،بعد هم ناله و صحبت از پیشرفت در کشورمیکنیم و دایما میپرسیم که چرا فلان کشور پیشرفت کرده وچرا ما نمیتوانیم ، یکی از این دلایل همین تعطیلات زیادی که در گشور داریم و وقتی هم که صحبت از کم کردن تعطیلات میشود فعل فورمیخواهیم عید باستانی را تعطیلاتش را کم کنند و هزاران دلایل دیگر وجود دارد که ......

+چهلم بابا بزرگ هم به پایان رسید و همه مراسم هم به خوبی انجام شد مراسم در خور این پیر با ارزش و دوست داشتنی دلم برایشان خیلی تنگ شده است روحشان قرین رحمت باشد.

+ پرفسور ولادیمیرو میخوف دانشمند روسی برای اولین بار سر دو سگ را از هم جدا کرد و انها را به بدن یکدیگر پیوند زد. این ازمایش قدم بزرگی در پیوند اعضا خصوصا پیوند اعصاب و هر چند با موفقیت کامل صورت نگرفت اما راه را برای پزشکان دیگر باز کرد.