Thursday, September 22, 2005

حکایت ششم


+آخرین روز تابستان را هم پشت سر گذاشتیم تابستانی داغ و سوزان پر از وقایع مختلف چه در کشور خودمان و کشورهای دیگر، از قبیل انتخابات و شیوع بیماری وبا تا طوفان مهیب و سرکش کاترینا و غیره ،و تابستان امسال برای من هم پر از اتفاقات گوناگونی بود که سوم تیر یکی از روزهای بیاد ماندنی در زندگی من هست لحظه ای که هنوز که هنوزه وقتی به اون روز فکر می کنم همه وجودم رو شادی وصف ناپذیری در بر میگرد و تشکر می کنم از عشقم که آرزو ی من رو براورده کرد عشق من خیلی خیلی متشکرم و سر تعظیم در مقا بلت فرود میاورم عشق عزیزم . امروز در شهر همه چیز یک حال و هوایی دیگری داشت وزش بادهای پاییزی کم و بیش شروع به وزیدن گرفته بود و برگهای سبز درختها و گلهای زیبا خود رو برای خواب پاییزی و زمستانی آماده می شوند و اون برگهای سبز جای خود رو به رنگهای زرد میسپارد و بارانهای پاییزی شروع به باریدن می کند و صدای خش خش برگها زیرقدمها و صدای بارون سکوت رو در هم میشکند و از گرمای سوزان افتاب هم کاسته میشه ، و همه چیزمهیا مشود برای اولین بارش برف و رسیدن فصل زمستان .

+عشق من همانند مرواریدی هستی در قلبم و با نورامیدت روشنائی رو درمن تابانیدی و قلبم رو از اعماق سیاهی ها و نا امیدی نجات بخشیدی و با گرما بخشیدن به زندگیم عمر دوباره ای در من بوجود اوردی ،عشق من تو همه کس من هستی همه عمرم جونم عشق من عشقانه دوسترم و با همه وجودو می پرستمت و دربرابرت زانو میزنم و سر تعظیم فرود میارم و فریاد میزنم که دیوانه وار دوستت دارم و تا آخرین قطره خونم در همه شرایط کنارت هستم و هیچ وقت تنها ت نمیگذارم .