Wednesday, September 21, 2005

حکایت پنجم


+ امروز، روزی بود که بی صبرانه منتظرش بودم و توی این مدت ثانیه ها و دقیقه ها به کندی سپری میشد فکرو خیالش یک لحظه هم آرومم نمی گذاشت مثل ِ خوره به جونم افتاده بود و بدتر از همه باید طوری وانمود می کردم که شاد هستم و این غصه و غم رو درون ِ خودم نگه می داشتم تا کسی متوجه نشود که جریان از چه قرار هست ، و صبرم کم شده بود، دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم و فقط میخواستم هر چی زودتر امرو ز برسد ، تا اینکه غم ِ درونم رو با عشق مهربانم و همدم و مونسم در میان گذاشتم وافسوس میخورم که چرا ازهمون روز اول به عشق عزیزم جریان رو نگفتم ، عشق عزیزم شرمنده و معذرت می خواهم ، وقتی که برای گرفتن جواب آزمایش میرفتم درونم می لرزید و پاهام قدرت حرکت نداشتند و قدمهام سنگین تر و سنگین تر میشدند و نگرانی و اضطراب همه تنم را دربرگرفته بود وقتی بخودم اومدم که دیدم جواب آزمایش در دستام هست و جلوی مطب دکتر ایستادم وقتی که وارد مطب دکترمیشدم همه فکرم به این بود که جواب خدا کنه منفی باشه بعد از کلی انتظاردکتراومد و کمی بعد خودم رو در روبروی دکتر دیدم که به نتایج آزمایش چشم دوخته و همه چیزرو با دقت بررسی می کند و طاقتم تمام شده بود و به زور نفس ام در میامد که بالاخره دکتر رو به من کرد و گفت که همه چیز کاملا خوب هست و جای هیچ نگرانی نیست و آزمایش آولیه اشتباه بوده و خبری از سرطان نیست وقتی که این خبر رو شنیدم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم خیلی خیلی خوشحالم که تمامی آزمایش های اولیه مامانم اشتباه بوده .

+عشق زیبای من مروارید ِقلبم مونسم و همه هستی من بدون تو زندگی مثل ِ زندان هست برام، عشق من تا پای جونم با تو هستم و تا جون در بدن دارم در کنارتم و هیچ وقت تنها نخواهی بود، دوستت دارم عشق زیبای من دیوانه وار

+توئی شمع شب من ، توئی همسفر من
توئی زیباتر از یاس ،توئی نیلو فر من
توئی همراه و همدل ، توئی صاحب دل
چه بگویم از رخ تو ، منم مجنون و بیدل