Saturday, April 26, 2008

حكايت ٦٩



+ در كلبه محقر فقيرانه قلب چنان عشقي دارم كه فرهاد كوه كن و مجنون در خود نداشتندچنان عشقي دارم كه حتي خدا هم در عرش كبرياي خود ندارد ، چنان عشقي در قلبم جوانه زده كه همه وجود و روحم را شعله هايش در بر گرفته ، در سينه خود جشن عشق را با حضور تو برپا كردم عشقي آتشين و شيرين كه مرا هر شب و روز نوازشم ميكند قلبم را در دستان پر از مهرت گذاشته ام تا آرام بگيرد اما اين قلب من لحظه به لحظه ديوانه تر ميگردد ،تويي تنها گل زيبا و خوش بوي قلبم تويي درياي بيكران عشق ،تويي صداي قلب عاشق من ، اي مونسم عاشقانه دوست دارم .....

+اي نگاهت رونق فرداي من
در تو معني ميشود دنياي من

+چه دردي است درميان جمع بودن
ولي در گوشه اي تنها نشستن
براي ديگران چون كوه بودن
ولي در چشم خود آرام شكستن