Tuesday, April 08, 2008

حكايت ٦٨




+باران مي بارد امشب دلم غم دارد، در نگاهت مانده چشمم قطره قطره اشك چشمم مي چكدبر گونه هايم ،سينه ام گشته دشت غمها روزو شبم گشته سياه و تار از درد به خود هم چون گردبادي سرگردان مي پيچم و همچون موجي سهمگين خود را به ديوارهاي اين سياه چال ميكوبم و ناله هايم همه فضا را پر كرده است ، هم چون كوهي ام استوار اما از درون فرو ريخته و.... اي مونسم دوست دارم ...