Monday, February 25, 2008

حكايت ٦٧




+ شب و روز دلم ميلرزد ، چشم از تو بينايم بي تو بيدارمي ماند و چشم انتظار تو به دور دستها خيره ميگردد بي تو كوچه ها و خانه سرد و سياه هستند بي تو غربت ميماند براي من در اين ديار،غربتي از جنس تاريكيها ، جادهاي تاريك و غم آلود و سرگردان دراين ديار ساز دلم كم كم از كوك مي آفتد و براي هميشه بي تو خاموش ميگردد اي عشق جاودانه ام عاشقانه دوست دارم


+رواق منظر چشم من آشيانه توست
كرم نما و فرود آ كه خانه خانهء توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد
كه در چمن همه گلبا نگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لبت حوالت كن
كه اين مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولي خلاصه جان خاك آستانه توست
من آن نيم كه دهم نقد دل به هر شوخي
در خزانه به مهر تو و نشانه توست